خاطرات من


.:DЭᔕinG:. | .:ЭMᗩịL:.| .:PᖇofịlЭ:. | .:HoMЭ:.


مامان بزرگم تو بیمارستانه.

براش دعا کنید


برچسب‌ها: <-TagName->
| جمعه 29 مهر 1390برچسب:,| 20:30|سحر|


ساعت 3 از مدرس اومدم.

خدارو شکر امتحان هام رو خوب دادم!

اونایی که رشتشون انسانی هستش میدونن عربی چیه! خیلی سنگینه معلم ما هم خیلی سخت میگیره که ما تو کنکور و نهایی راحت باشیم.

از صرف فعل ها متنفرم مخصوصاً مُعتَل ها!

با این حال روزی نیس که تو کلاس ما بزن برقص نباشه!!!

امروز هم همینطور.

 

دعا نوشت:زودتر بیاد


برچسب‌ها: <-TagName->
| چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,| 16:6|سحر|


فردا امتحان عربی دارم. تا درس سخت! و من نشستم پای کامپیوتر!!!

اصلاً حوصله ی درس ندارم...

خدایا............


برچسب‌ها: <-TagName->
| سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:,| 20:27|سحر|


سلام

من سحر هستم و این وبلاگ رو درست کردم تا خاطرات شخصی خودم رو توش بنویسم!

تا بعد ها بتونم بخونم و از اونا یاد کنم.

دوستتون دارم

فعلاً


برچسب‌ها: <-TagName->
| سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:,| 20:1|سحر|